داستانی غرور
درباغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند.آب فریاد زد: های، چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟…تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید .فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود. خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد
مشتغل به شغل انبیا
در نیمه های سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلّمی جدید موقّتاً به جای او آمد.
شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد.
وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می کردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط همکلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند معلّم آن دانش آموز را فراخواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه معلّم جدید هرروز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش “خنگ ” مینامید نیست.
به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
دیگر نمی خواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون #پدر_پیوند_کبد_جهان است.
بله او کسی نیست جز دکتر ملک حسینی …
این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود؛ نوشته است.
انسان ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند.
دستت را می گیرند و به تو در بهتر شدنت کمک می کنند. به تو احساس ارزشمند بودن می دهند .
نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بد شانس بودن را به او منتقل می کنند.
در لحظه مرگ چه می بینیم؟
قبل از مرگ حالاتی برای انسان رخ می دهد و انسان صحنه ها و چیزهایی را مشاهده می کند که تا قبل از آن توانایی دیدن و صحبت کردن با آنها را نداشت. با توجه به نکات بسیار ظریف و دقیقی که در احادیث به این موضوع پرداخته اند بسیاری از مشکلات مرگ و بعد از مرگ و قبل از مرگ حل خواهد شد.
حالات محتضر
انسان در حالت احتضار و اواخر حضورش در دنیا بین دنیا و برزخ است و گفته می شود یک پایش در دنیا و یک پایش در آخرت است. گاهی به دنیا می آید و گاهی به برزخ می رود ، گاهی بیهوش می شود و به آن عالم اشراف پیدا می کند و گاهی به هوش هست و به این عالم اشراف دارد .در این تغییرحالتها، مسایلی اتفاق می افتد که به بعضی از آنها اشاره می کنم.
نکته قابل توجه دیگر آن که بخش قابل توجهی از محدودیت هایی که در عالم ماده هست در عالم برزخ وجود ندارد. در دنیا محدودیت زمانی ومکانی هست و از نظر حواس چیزی قابل ادراک هست که جسم باشد و مکان داشته باشد.
در روایتی به نقل از امام علی (علیه السلام) و روایات متعدد دیگر نقل شده در آخرین لحظات عمر، باطن و ملکوت بعضی از چیزها را انسان مشاهده می کند یعنی در آخرین روز از روزهای دنیا و اولین روز از روزهای آخرت ناگهان چهره ای در مقابل انسان آشکار می شود که ناشناس است واز او می پرسد، تو که هستی که من تو را نمی شناسم. پاسخ می دهد من اموال تو هستم که در طول عمرت جمع آوری کردی. اموال انسان یک حقیقت ملکوتی و یک حقیقت ناسوتی دارد. حقیقت ناسوتی و دنیوی آن همین حساب بانکی، زمین ، خانه ، ماشین و … است که آنها را مال دنیا می گویند و آنچه ما می بینیم شکل دنیاییش است. اما شکل برزخی هم دارد که آن شکل با شکل دنیایی فرق می کند. با خانه نمی توان حرف زد اما با شکل برزخی خانه می شود حرف زد. خانه شعور ندارد اما حقیقت ملکوتی آن شعور دارد لذا انسان می تواند با آن محاوره داشته باشد.
گفته شده اگر انسان یک بار نماز را ببیند عاشق نماز می شود به گونه ای که شاید از عشق نماز اصلاً خوابش نبرد.
حضرت فرمود: این چهره می گوید من اموال تو هستم که در طول عمرت جمع آوری کردی. آن شخص می گوید می دانی که من چقدر نسبت به تو حریص بودم، چقدر زحمت کشیدم و شب و روز دویدم تا تو را جمع کردم، وضع من را می بینی چقدر گرفتارم؟ سختی حالت من را در حالت احتضار مشاهده می کنی ؟ در این شرایط بسیار سخت چه کمکی می توانی به من بکنی؟ مال به او می گوید تو به اندازه یک کفن از من حق داری. آن را بگیر و همراه خودت ببر، غیراز آن حقی از مالت نداری بقیه آن باید برای اهل دنیا بماند.
از امام علی(علیه السلام) و روایات متعدد دیگر نقل شده در آخرین لحظات عمر، باطن و ملکوت بعضی از چیزها را انسان مشاهده می کند
بعد از مرگ وصیت فقط به یک سوم از مال انسان نافذ است. اما همان یک سوم را هم نمی تواند همراه خودش ببرد تنها چیزی که انسان می تواند ببرد فقط کفن است.
میت از این چهره ناامید می شود. چهره دیگری در مقابلش تمثل پیدا می کند ، ازاو می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اهل تو هستم. اهل غیر از زن و بچه است. حقیقت ملکوتی اهل نیزغیر از حقیقت دنیاییش است. حقیقت دنیایی اهل یعنی خانواده، زن ، بچه و اطرافیان. حقیقت ملکوتی اهل از او می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اهل تو هستم . به او می گوید می دانی من چقدر برای شما زحمت کشیدم حق و ناحق کردم ، استراحت خودم را فدای شما کردم و برای خوشی و رفاه شما چه تلاشی کردم ؟ الان گرفتارم چه کمکی می توانید به من بکنید؟ اهلش به او می گویند ما تو را تا قبر همراهی می کنیم و دفن می کنیم. و دیگر نمی توانیم داخل قبر بیاییم باید بعد از دفن بر گردیم و به زندگی خود برسیم. انسان از اهلش هم ناامید می شود.
چهره سومی در مقابلش ظاهر می شود. از این چهره می پرسد تو که هستی که من تو را نمی شناسم و ندیدم؟ می گوید من اعمال تو هستم، اعمالی که در طول عمرت انجام دادی. به او می گوید می دانی من نسبت به شما خیلی دل خوشی نداشتم. شما بر من سخت بودید. وقت نماز که می شد با خود می گفتم باز باید بلند شد و نماز خواند. صبح باید از خواب بلند شد. روزه ماه مبارک رمضان برای من خیلی سنگین بود. البته در روایت این گونه آمده که این شخص و نوع انسان ها این طور هستند که عمل برایشان سنگین و سخت است اما قطعا برای همه، این حالت نیست زیرا برخی افراد عاشقانه عبادت می کنند.
گفته شده اگر انسان یک بار نماز را ببیند عاشق نماز می شود به گونه ای که شاید از عشق نماز اصلاً خوابش نبرد
سپس به او می گوید می دانی که نسبت به تو دل خوشی نداشتم حالا هم گرفتاری من را می بینی چه کمکی می توانی به من بکنی؟ عمل به او می گوید من همیشه همراه تو هستم در قبر، برزخ، قیامت و همه جا و تو را تا بهشت همراهی می کنم و اصلاً بهشت توخود من هستم . اگر بد هم باشد یعنی شخص اعمال بدی داشته باشد باز هم به او می گوید من همه جا همراه تو هستم و اصلاً جهنم تو خود من هستم.
خلاصه سخن
انسان در لحظه احتضار و مرگ هوشیاری و آگاهیش بیشتر شده و حقیقت و ملکوت عالم و چیزهایی که با آنها در ارتباط بوده از جمله مال، اهل و اعمالش را می بیند و با آنها سخن می گوید.
منبع: تبیان
دعای مادر
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
پیام متن:
اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
تیزهوشی شاگرد ابن سینا
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد: نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.
پیام متن:
آثار بزرگ منشی را از کودکی می توان در رفتار و زندگی بزرگان مشاهده کرد.